خانواده ایرانی



یکی بود یکی نبود توی جنگل قصه ما شیرشاه که پادشاه جنگل بود خیلی لجباز و سرسخت بود. اون وقتی تصمیم می‌گرفت کاری رو انجام بده باید هر طور که بود اون رو انجام می‌داد و به نتیجه اون کار فکر نمی‌کرد و به خاطر این عادتی که داشت خیلی از اوقات توی دردسر میفتاد و حسابی گرفتار می‌شد. فیل که وزیر و دستیار شیرشاه بود همیشه نگران این عادت پادشاه بود. یک روز وقتی‌که فیل به دیدن شیرشاه رفته بود اون رو دید که زیر درختی نشسته بود و به آسمان خیره شده بود. فیل گفت:” جناب شیر به چه چیزی نگاه می‌کنی؟” شیر شاه گفت:” دارم به موضوعی فکر می‌کنم” فیل که می‌ترسید شیرشاه دوباره فکرهای عجیب‌وغریبی داشته باشه با نگرانی پرسید:” عالیجناب میشه بگید به چی فکر می‌کنید؟” شیر گفت:” داشتم به این فکر می‌کردم که پرنده‌ها چطور توی آسمان پرواز می‌کنند؟” شیر و فیل فیل گفت:” بدن پرندگان

ادامه مطلب

 یکی بود یکی نبود، در کنار جنگلی انبوه برکه‌ای بود که در آن یک قورباغه زندگی می‌کرد. هنوز مدت زیادی نبود که قورباغه به دنیا آمده بود. اول خیلی کوچولو بود. اما حالا داشت کم‌کم بزرگ می‌شد. چند روز بود که مرتب از توی آب به بیرون سرک می‌کشید. انگار دلش می‌خواست ببیند بیرون چه خبر است خب، این‌طور که نمی‌شد. او از داخل برکه نمی‌توانست همه جا را ببیند. بالاخره تصمیمش را گرفت و یک روز صبح که هوا آفتابی بود با یک جست از برکه بیرون پرید. چند بار بالا و پایین جست و وقتی فهمید که می‌تواند راه برود، فکر کرد بهتر است وقت را از دست ندهد و هر چه زودتر به گردش بپردازد. احساس می‌کرد زندگی جدیدی را شروع کرده است. انگار از وضع جدید راضی‌تر بود. بالاخره به راه افتاد. از آب بیرون آمد راه می‌رفت و با کنجکاوی اطرافش را تماشا می‌کرد. دنیای عجیب و رنگارنگی بود. حسابی غر

ادامه مطلب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

چاپ حامد مرکز تخصصي چاپ ليوان، تيشرت، سنگ،تابلوفرش و... rivermooneld تفريحي شیعیان و عرفان شیعه moaven98 مشاوره تحصیلی لینک قدح ghadah.blog.ir hoznaghashil setarepsoh