یکی بود یکی نبود، در کنار جنگلی انبوه برکهای بود که در آن یک قورباغه زندگی میکرد. هنوز مدت زیادی نبود که قورباغه به دنیا آمده بود. اول خیلی کوچولو بود. اما حالا داشت کمکم بزرگ میشد. چند روز بود که مرتب از توی آب به بیرون سرک میکشید. انگار دلش میخواست ببیند بیرون چه خبر است خب، اینطور که نمیشد. او از داخل برکه نمیتوانست همه جا را ببیند. بالاخره تصمیمش را گرفت و یک روز صبح که هوا آفتابی بود با یک جست از برکه بیرون پرید. چند بار بالا و پایین جست و وقتی فهمید که میتواند راه برود، فکر کرد بهتر است وقت را از دست ندهد و هر چه زودتر به گردش بپردازد. احساس میکرد زندگی جدیدی را شروع کرده است. انگار از وضع جدید راضیتر بود. بالاخره به راه افتاد. راه میرفت و با کنجکاوی اطرافش را تماشا میکرد. دنیای عجیب و رنگارنگی بود. حسابی غر
درباره این سایت